سفارش تبلیغ
صبا ویژن

موضوع انشاء : 13 نوروز را چگونه در کردید ؟

امسال سال نو خیلی مبارک بود زیرا در امسال پدرم ما را به شمـــال برده است !
این بهترین مسافرتی است که پدرم ما را آورده است چـــون قبل از این هیـــچوقت
ما را به مسافرت نبرده بود ! در راه شمال به ما خیـــلی خوش گذشــــــت ! ما در
راه خیلی چپ کردیم ! پدرم میگفت من میپیچم ولی نمیدانم چرا جــاده نمیپیچه!
خواهرم یک بار دستش را از پنجره ماشین بیرون آورد تا پوست تخمـه اش را بریزد
و یک ترانزیت از کنار ماشین ما رد شد و دست خواهرم از بازو کنده شـــــــــد و ما
خیلی خندیدیم ! ما برای ناهار به اکبر جوجه رفتیم ! البته من خود اکـــــــــبر آقا را
ندیدم ولـــــــــــی پدرم که او را دیده است میگوید خیلی جوجه اسـت ! من خیلی
نوشــــــــابه خوردم و پدرم یک گوشه نگه داشت تا من با خیال راحت بشاشـم به
طبیعت ! در جاده خیلی برف آمده بود و ما برف بازی کردیم ! مـــــن با گوله برف به
پس کــــله پدرم زدم و او عصبانی شد و دست من را لای در ماشین گذاشـت و در
ماشین را محکم بست !
ما به متل قو رفتیم و سر یک میز نشستیم و پدرم قیلـون و چایی ســـفارش داد .
پدرم خیلی قشنگ قیلون میکشد . پدرم حتی در متل قـو هم از رژیمش دست بر
نمیدارد و درِ گوشی به همان پسره که قیلون آورد چیزی مـیگوید و یــــــک پارچ آب
سفارش میدهد ! پدرم عادت دارد نوشابه را با آب قاطی میکند !
کنار ما چند تا جوان نشسته اند و آواز میخوانند :
میخوام برم زن بگیرم ! پولامو بدم ان بگیرم ! گوجه بدم رب بگیرم و ...
پدرم با این شعر خیلی حال میکند ولی مادرم عصبانی میـشود و با پارچ آب پدرم
به صورت من میکوبد ! ما
13
را در همانجا در کردیم البته پـدرم خیلی بیشتر از ما
در کرد ولی به هر حال به ما خیلی خوش گذشت و من خیلی کتک خوردم ...

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محمد مهدی 86/3/16:: 10:55 صبح     |     () نظر

<نام و نام خانوادگی : کاظم ترک زاده تبریزی> <کلاس : دبستان>

موضوع انشا: سال گذشته را چگونه گذراندید؟

قلم بر قلب سفید کاغذ می گذارم و فشار می دهم تا انشاء ام آغاز شود. سال گذشته
سال بسیار خوبی و پر برکتی می باشد. سال گذشته پسر خاله ام زیر تریلی
18 چـــرخ
رفـت و له گـــــــشت و ما در مجلس ترحیمش شرکت کردیم و خیلی میوه و خرما و حلوا
خوردیم و خیلی خوش گذشت. ما خیلی خاک بازی کردیم. من هر چی گشـــــــــــــــــتم
پــــسرخاله ام را پیــدا نکردم. در آن روز پدرم مرا با بیل زد، بدون بی دلیل! من در پارسال
خـــیلی درس خواندم ولی نتـــوانستم قبول شوم و من را از مدرسه به بیرون پرت کردند.
پدرم من را به مکانیکی فرستاد تا کـــــــــــار کـنم و اوســــــتای من هر روز من را با زنجیر
چرخ می زد و گاهی موقع ها که خیلی عصبانی می شد من را به زمین می بست و دو
سه بار با ماشین یکی از مشتری ها از روی من رد می شد. من خیلی در کارهای خانه
به مـادرم کمک می کنم. مادرم من را در سال گذشته خیلی دوست می داشت و من را
خیلی ماچ می کند ولی پدرم خیلی حسود است و من را لای در آشـپزحانه می گذاشت.
درســــــال گذشته شوهر خواهرم و خواهرم خیلی از هم طلاق گرفتند و خواهرم بسیار
حــــامله است و پدرم مـــــی گوید یا پسر است یا دوقلو، ولی من چیزی نمی گویم چون
می دانم که بچه ای به این انـــدازه از هیچ کجای خواهرم در نخواهد آمد! در سال گذشته
مـا به مسافرت رفتیم و با قطار رفتیم. مــن در کوپه بسیار پدرم را عصبانی کردم و او برای
تنبیه من را روی تخت خواباند و تخت را محکـــم بست و من تا صبح همان گونه خوابیدم!
پدرم در سال گذشته خیلی سیگار می کشد و مادرم خیلی ناراحت است و هــــــــی به
من میگوید: کپی اوغلی، ولی من نمی دانم چرا وقتی مادرم به من فحش می دهــــــد،

پدرم عصـبانی می شود! در سال گذشته ما به عـــید دیدنی رفتیم و من حدودا خیـــــلی
عیدی جـمع کرده ام، ولی پدرم همه آن ها را از من گرفت و آنتن مـــــــاهواره ای خرید که
بسیار بــد آموزی دارد و من نگاه نمی کنم و پدرم از صبح تا شب شوهای بی نــاموسی
نگاه می کند و بشکن می زند.
پــــــدرم در سال گذشته رژیم گرفته است و هر شب با دوست هایش آب و ماست و خیار
می خورند و می خندند، گاهی وقتا هم آب با چیپس و ماست موسیر!

من خیلی سال گذشته را دوست دارم و این بود انشای من ...

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محمد مهدی 86/3/16:: 10:54 صبح     |     () نظر
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد دوستی که سیلی خورده بود، سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید، روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد» آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنن د ناگهان شخصی که سیلی خورده بود، لغزیذ و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد»دوستش با تعجب از او پرسید: بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم، تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی؟ دیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد، باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش، آن را پاک کنن ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ها ببرد

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محمد مهدی 86/3/16:: 10:53 صبح     |     () نظر